در این روزها حسابی سرم را با سالن و تمرین های سنگنوردی مشغول کرده بودم، هفته ای دو بار آدرنالین به خودم تزریق میکردم که اثرش تا چند روز من را سرحال و شاداب نگه می داشت.
کمتر به کوه فکر می کردم و کمتر درگیر دغدغه های بیخود و بی جهت زندگی بودم. هدفی پیدا کرده بودم که برایش تلاش می کردم.
کم کم زمزمه برنامه شاخص باشگاه کوهنوردی تهران به گوش می رسید. حس و حال اجرای هیچ برنامه پیمایشی را نداشتم، آن هم یه کوله کشی سه روزه که حسابی خسته ات می کند.
علیرغم سالهای قبل، امسال انگیزه خاصی نداشتم و طبیعتا حضورم در برنامه های کوهنوردی باشگاه مان بسیار کمرنگ بود. بالاخره با صحبت هایی که با آقای برمکی داشتم، من را ترغیب کرد که برنامه آقای رئوفی را بروم زیرا کوله کشی را فقط تا سرچال داشتیم.
با اغماض قبول کردم و در روزهای آخر به تیم ملحق شدم. حضور اسفندیاری و حسن زاده در تیم جز اساسی ترین ضد حال هایی بود که میشد تجربه کنم، اما عشق علم کوه و منطقه سرچال من را مجنون می کرد و دیگر آنها را نمی دیدم.
درباره این سایت