همیشه اون کسایی که گزارش برنامه قله شاه دژ را در باشگاه کوهنوردی تهران ارایه می دادن، یه غرور خاصی توی چشماشون بوده. ما هایی که ضعیف تر بودیم همیشه به اونا به چشم آدم های خیلی کار درست نگاه می کردیم و مایه مباهات ما بودن.
نگاه کردن به عکس هاشون هم حین ارایه گزارش برنامه، هیجان زیادی داشت و من اون موقع ها به خودم می گفتم، چطور میتونن انقدر آدم های نترسی باشن که در اون ارتفاع از سنگ ها آویزون بشن.
بالاخره چند سال گذشت و روز موعود فرا رسید، در کنار رضا برمکی عزیز که به شدت برای اینجور برنامه ها سرپرست و مشوق خوبی است.
من به عنوان تنها بانوی شرکت کننده، به عنوان نفر دوم تیم و پشت سر آقای رضا برمکی حرکت می کردم.
ساعت حدود 6:30 صبح روز جمعه، در مهرماه پاییزی به روستای خوزنکلا و 10 کیلومتری فرعی روستای سیجان رسیدیم و مسیر پیمایش مون را از همون پشت زمین فوتبال شروع کردیم.
من هیچ گونه اطلاعی از مسیر کوهپیمایی اش با اون شیب های زیاد و شن اسکی طورش نداشتم و برای همین باتوم با خودم نیاورده بودم. برام یکم اذیت کننده بود ولی سعی میکردم به خوبی از عهده اش بربیام.
یادم هست در خرداد ماه 95 وقتی سومین برنامه ارزیابی باشگاه کوهنوردی تهران برای گروه اول از ورودیان جدید در حال برگزاری بود، من هم جز یکی از همان اعضای جدیدی بودم که باید خودم را اثبات می کردم تا به عنوان عضو آزمایشی باشگاه ثبت نام شوم.
آن روز وقتی به قله دارآباد رسیدیم ، من برای اولین بار با این منطقه آشنا می شدم. جانپناه این قله در منطقه جالبی قرار داشت و نمای زیبایی از موقعیت قلل منطقه را در اختیار دیدگانم قرار می داد.
در ضلع غربی این جانپناه یک مسیر باریک و تیغه ای قرار داشت که عظمت آن تمام نمی شد. آنجا بود که در مورد این مسیر سوال پرسیدم و گفتند : "این مسیر خط الراسی دارآباد به توچال است"
.
با اینکه سه بار همدیگر را به بهانه کلاس درس ملاقات کرده بودیم. اما به سختی می توانستم حس و حالش را بفهمم. همیشه حدس هایی از احساساتش می زدم اما کاملا برایم روشن نبود.
او سرشار بود از حس های متفاوت خشم و کینه، دلتنگی و ناراحتی و گاهی هم اشتیاق. نمی دانستم من دقیقا در کجای قصه قرار دارم؟
به زعم دیدارهای دوستانه که به ظاهر دو دوست معمولی بودیم اما در واقعیت، احساسات زیادی به ذهن و قلب مان هجوم می آورد
احساس می کردم نمی توانم به همین روند ادامه بدهم روندی که مرا بین آسمان و زمین معلق نگه می داشت و نمی دانستم آخرش چه می شود
تا اینکه آن روز فرارسید.
غروب روز جمعه در آخرین روزهای تابستان 98 کنار هم نشستیم و دمی حرف زدیم. از هر جایی حرف زدیم.
ازش پرسیدم : "تو چه حسی نسبت به من داری؟"
تاملی کرد و پاسخی نداشت گفت : "نمی دونم."
با پاسخی که داد حس کردم آب سرد را روی سرمن ریخته باشند، انتظار همچین جوابی را نداشتم. حتی اگر می گفت تو را نمی خواهم برایم باور پذیرتر بود! لااقل درباره من فکر کرده بود. ولی وقتی گفت نمی دونم یعنی هیچ فکری درباره من نکرده است.
گفتم : "چرا دوباره اومدی سراغم؟ 5 ماه گذشته بود و من به زندگی بدون تو عادت کرده بودم و خوشحال تر بودم چرا برگشتی ؟"
در خودش کمی غرق شد و بعد از مکثی گفت "میخواستم کمی ادای دِین کرده باشم. گذشته جلوی چشمام می اومد ، تو و رابطه مون، ولی هر بار نادیده اش میگرفتم."
می دونستم ادامه این بحث بی فایده خواهد بود، مردی که در سن 38 سالگی اش می گوید نمی دانم! یعنی دیگر حس خاصی نسبت به من ندارد، بنابراین ادامه گفت و گو برای رسیدن به سوال های در ذهنم بی فایده بود! سعی کردم بتوانم بر خودم مسلط شوم و با خودم گفتم، رابطه مان که ناتمام ماند لااقل یک پایان خوب داشته باشد.!
در مورد نکات مثبت و منفی رفتارهایمان در رابطه قبلی حرف زدیم، از یکدیگر پوزش خواستیم و با آرزوهای خوب از یکدیگر برای همیشه جدا شدیم
آشنایی من با کارگردانی دارن آرنوفسکی از فیلم "مرثیه ای برای یک رویا" شروع شد
نگاه نو و دربرگیرنده مفاهیم انسانی، تنهایی و رنج آدمیان در دنیای اعتیاد و شاید به نوعی دهان کجی به عصر مدرن باشد. چهار نوع شخصیت متفاوت با چهار منظر متفاوت از طبقات و نسل و جنسیت و نژاد مختلف که نماینده بخش اعظمی از این اجتماع بزرگ است. دنیای نگون بختی که در هر لحظه از فیلم سیاهی اش بیشتر می شود و کارگردان شما را تا ورطه نابودی می کشاند.
فیلمی بود که تا سه روز و حتی ماه هاست که بخش کوچکی از ذهنم را به خودش درگیر کرده است. اثری که تا مدت ها از ذهن آدم پاک نمی شود. گرچه این فیلم محصول سال 2002 است ولی من سالها بعد این فیلم را دیدم و مجذوب آن شدم. گرچه ناگفته نماند موسیقی فوق العاده کلینت منسل هم زیبایی کار را دوچندان نموده است.
بعد از اتمام فیلم با خودم گفتم، این نمی تواند یک اثری باشد که محصول شانس و اتفاق یا بخت کارگردان باشد، بنابراین در مورد آن تحقیق کردم دارن آرنوفسکی کارگردانی خاص و مستقل که تا به حال هر اثری که خلق کرده است، منتقدین را به شگفتی واداشته است.
او کارگردانی است که هیچ فیلمی را بی جهت نساخته است و با استناد به نظر برخی از منتقدین او ادامه راه و پیرو کارگردانان بزرگی همچون استنلی کوبرنیک و رومن پولانسکی است.
همین نام ها کافی بود که به سراغ دیگر فیلم هایش بروم.
فیلمهای قوی سیاه، چشمه، نوح و مادر Black Swan , The Fountain , The Noah ,Mother
دو شب پیش باز یکدیگر را دیدیم در کافه خیابان ایتالیا
کلاس آموزش خصوصی مان در همانجا برگزار شد، من شاگرد بودم و او استاد
او سعی می کرد با تمام وجودش به من آموزش دهد تا اساسی ترین مفاهیم را یاد بگیرم. از اوایل شروع کلاس بی حوصله و کلافه بود اما خستگی های ناشی از کارش باعث نمی شد که دلش بخواهد کلاس مان به بهانه دیدن من برقرار نباشد.
سعی داشتم گاه گاهی با لمس دستانش،درونش را آرام کنم تا کمی از سردی آن کم کنم. گاهی که مفهومی را توضیح می داد، به عمق چشمانش نگاه می کردم تا فاصله بین مان را نزدیکتر کنم.
در این روزها حسابی سرم را با سالن و تمرین های سنگنوردی مشغول کرده بودم، هفته ای دو بار آدرنالین به خودم تزریق میکردم که اثرش تا چند روز من را سرحال و شاداب نگه می داشت.
کمتر به کوه فکر می کردم و کمتر درگیر دغدغه های بیخود و بی جهت زندگی بودم. هدفی پیدا کرده بودم که برایش تلاش می کردم.
کم کم زمزمه برنامه شاخص باشگاه کوهنوردی تهران به گوش می رسید. حس و حال اجرای هیچ برنامه پیمایشی را نداشتم، آن هم یه کوله کشی سه روزه که حسابی خسته ات می کند.
علیرغم سالهای قبل، امسال انگیزه خاصی نداشتم و طبیعتا حضورم در برنامه های کوهنوردی باشگاه مان بسیار کمرنگ بود. بالاخره با صحبت هایی که با آقای برمکی داشتم، من را ترغیب کرد که برنامه آقای رئوفی را بروم زیرا کوله کشی را فقط تا سرچال داشتیم.
با اغماض قبول کردم و در روزهای آخر به تیم ملحق شدم. حضور اسفندیاری و حسن زاده در تیم جز اساسی ترین ضد حال هایی بود که میشد تجربه کنم، اما عشق علم کوه و منطقه سرچال من را مجنون می کرد و دیگر آنها را نمی دیدم.
در آبان ماه سال 97 بود که با او آشنا شدم. با آنکه ارتباط خوبی با هم برقرار کرده بودیم ولی پایه های عاطفی مان مستحکم نبود.
ما به لحاظ یه سری ویژگی ها و خصوصیات شبیه یکدیگر بودیم و علاقه مندی های مشترک زیادی داشتیم، میشد امیدوار باشیم که این ارتباط ماندگار تر خواهد بود، ولی بعد از گذشت مدت زمانی متوجه بعضی از رفتارهای او شدم که برایم خیلی عجیب بود.
گاه گاهی پیش می آمد که وقتی در نزدیکترین حالت به درون او بودم، او از خودش خیلی دور میشد و من هم طبیعتا دور
گاهی احساس می کردم قلب و جانش با هم پرواز می کنند و به دنیای دیگری می روند در حالیکه جسم اش درست کنار من بود، دستانش در دستم بود و صدای نفس هایش را می شنیدم
با آنکه نیمه دوم اردیبهشت ماه بود، اما هوای منطقه سرد بود. از آسمان برف میبارید و من از استرس زیاد سرمای بیشتری را در استخوان هایم حس میکردم.
آن روز اولین جلسه از کارگروه سنگنوردی بود و ما در منطقه بند یخچال بودیم. قرار بود برای فرود آماده شویم. سنگ ها خیس و لغزنده بودند و لازم بود برای رسیدن به بالای آلبرت از یک شکاف کوچک عبور کنیم. من به پایین شکاف نگاه میکردم و دلم می لرزید. چگونه می توانستم با یک پا دراز کردن، روی سکوی مقابل قرار بگیرم.!
گویی مهدی فرید افشار می دانست که ممکن است عبور از این شکاف برای عده ای سخت باشد، بنابراین طنابی کشیده بود که با اتکا از طناب می توانستی عبور کنی.
حتما خنده دار بنظر می رسد اگر بگویم که با وجود طناب هم باز برایم این امر دشوار و ترسناک بود!!!
به هر زحمتی که بود با چشمان نیمه بسته از مهلکه گریختم و خودم را به طرف مقابل سکو و روی کلاهک آلبرت رساندم.
بچه ها پشت کارگاه ها صف کشیده بودند و منتظر دستور فرود بودند. مهدی فرید افشار هم به همراه تعدادی از مربیان، بالا ایستاده بود و مشغول آموزش نحوه صحیح استفاده از ابزار فرود بود.
تعدادی از بچه ها که سابقه قبلی در سنگنوردی داشتند با خوشحالی و اعتماد بنفس صف را کنار را می زدند و از بالای کلاهک فرود معلق را تجربه می کردند. اما داستان در این بخش از مسیر فرود کمی تفاوت داشت. می توانستم کمی استرس و ترس از اولین فرود را روی صورت بعضی از بچه ها ببینم.
یکی از برنامه های هیجان انگیزی که خیلی دلم می خواست انجامش بدم، دیدن کردستان بود، خصوصا بهشت اورامانات!
اگر در برنامه تقویم باشگاه کوهنوردی تهران این برنامه نبود، حتما برای خردادماه این برنامه را می گنجاندم.
با وجود اینکه در اواسط خرداد ماه هوای بسیار گرم بهمراه آفتاب سوزانی داشت، ولی زیبایی های منطقه و خصوصصا مردمان مهربانش نتوانست از زیبایی هایش کم کند.
کم کم پیاده روی را در مناطق اطراف هتل شروع کردم، سری به شاه چراغ زدم که شبیه مشهد بود، از اون جذابیت های مذهبی که من اصلا دوستش نداشتم. و سری هم به رستوران "کته ماس" زدم و غذای محلی شیرازی "آلو لای پلو" رو خوردم که به قول شیرازی ها توی این غذا، برنج و گوشت و سیب زمینی و بادمجان هست الا آلو. وجه تسمیه این غذا هم به این خاطر هست که قدیم ترها شیرازی ها به سیب زمینی، آلو می گفتن.
خلاصه اینکه پول من محدود بود و باید حسابی مدیریت مخارج میکردم. واسه همین شیر و کیک هم گرفتم که شب ها شیر و کیک بخورم و نهار را مفصل بخورم.
بازدید از شهر شیراز با باغ ارم شروع شد، و بعد حافظیه که به شدت منو تحت تاثیر قرار داد. دیدن آرامگاه مردی که غزلیاتش گوشه کتابخانه است و گاهی فالی میگیرم.
پیرمردی که درب ورودی حافظیه می ایستاد ، هم حافظ رو خوب می شناخت و هم فال حافظ اش نظیر نداشت. بعد از اون هم آرامگاه مهجور سعدی را دیدم
فردای اون روزش هم بافت قدیم و روز بعد هم به نقش رستم ، تخت جمشید و پاسارگاد اختصاص داشت. دیدن نقش رستم بیش از هر بنای دیگه ای منو منقلب کرد و باعث شد با دیدنش به وجد بیام.
حس و شور خوندن کتاب های مربوط به هخامنشی جز هدف های کتاب خونی من شده
ممکنه هربار که اسم سفر به گوش ما بخوره، شروع کنیم به تصویرسازی نوع سفر، جایی که دلمان می خواد بریم، کارایی که دلمان می خواد انجام بدیم . و حتی به همسفرانمون هم فکر می کنیم.
آدم های کمی در این کره خاکی پیدا میشن که سفر به تنهایی را دوست داشته باشن. ما دوست داریم به طور طبیعی در غم ها و شادی ها، لحظات خاص و به یادماندنی مان کسانی در کنار ما باشن که بتونیم در اون لحظات با انها شریک بشیم.
بعضی ها هم اساسا سفر میرن که دوستانی باشن و بهشون خوش بگذره، یعنی انگیزه یه سری از آدمها صرفا بودن در کنار همدیگه است تا خود لذت سفر.
یه سری ها هم هستن کلا سفر رفتن رو دوست دارن و براشون فرقی نمیکنه چجوری و با چه کسی برن ، فقط می خوان برن.
یه دسته دیگه هم هستن که براشون مهمه چجوری و با چه کسایی برن!
حالا در بین این همه آدم، یه سری هایی هستن که به تنهایی سفر میرن، بعضی ها از روی اجبار چون کسی را ندارن، بعضی ها هم از روی علاقه.!
اول قرار نبود که این سفر رو تنها برl و وقتی فهمیدم در این سفر تنها هستم، اول کمی نگرانی داشتم از اینکه ممکنه حوصله ام سر بره، و خیلی مسائل دیگه.
از زمانی که سفر شروع شد، یعنی از نقطه ترمینال غرب (آزادی) ، با نگاه های عجیب آدمهایی روبه رو شدم که به دقت به اطراف من نگاه می کردن تا لااقل یه همراهی را کنار من ببینن!
آن شب بارانی در ترمینال ساعت 10 شب ، در بحبوحه جمعیتی از مردان غافلگیر شده بودم. نه از دسته از مردایی که بهشون جنتلمن میگن، بلکه بیشترشون کارگر بودن و یا کشاورز.
خب تا این لحظه ابتدایی از سفرم که احساس میکردم الان میتونم با آدمهای جالبی هم کلام بشم، به کل بهم ریخت.
وقتی سوار اتوبوس شدم، نگاه های آدمها کمی معذبم کرد و برای همین در صندلی جلو پشت راننده ها نشستم.
در نهایت، هم صحبت هایی که من از این سفر اتوبوسی انتظار داشتم، کسانی جز دو تا راننده اتوبوس نبودن!
درباره این سایت