با اینکه سه بار همدیگر را به بهانه کلاس درس ملاقات کرده بودیم. اما به سختی می توانستم حس و حالش را بفهمم. همیشه حدس هایی از احساساتش می زدم اما کاملا برایم روشن نبود.
او سرشار بود از حس های متفاوت خشم و کینه، دلتنگی و ناراحتی و گاهی هم اشتیاق. نمی دانستم من دقیقا در کجای قصه قرار دارم؟
به زعم دیدارهای دوستانه که به ظاهر دو دوست معمولی بودیم اما در واقعیت، احساسات زیادی به ذهن و قلب مان هجوم می آورد
احساس می کردم نمی توانم به همین روند ادامه بدهم روندی که مرا بین آسمان و زمین معلق نگه می داشت و نمی دانستم آخرش چه می شود
تا اینکه آن روز فرارسید.
غروب روز جمعه در آخرین روزهای تابستان 98 کنار هم نشستیم و دمی حرف زدیم. از هر جایی حرف زدیم.
ازش پرسیدم : "تو چه حسی نسبت به من داری؟"
تاملی کرد و پاسخی نداشت گفت : "نمی دونم."
با پاسخی که داد حس کردم آب سرد را روی سرمن ریخته باشند، انتظار همچین جوابی را نداشتم. حتی اگر می گفت تو را نمی خواهم برایم باور پذیرتر بود! لااقل درباره من فکر کرده بود. ولی وقتی گفت نمی دونم یعنی هیچ فکری درباره من نکرده است.
گفتم : "چرا دوباره اومدی سراغم؟ 5 ماه گذشته بود و من به زندگی بدون تو عادت کرده بودم و خوشحال تر بودم چرا برگشتی ؟"
در خودش کمی غرق شد و بعد از مکثی گفت "میخواستم کمی ادای دِین کرده باشم. گذشته جلوی چشمام می اومد ، تو و رابطه مون، ولی هر بار نادیده اش میگرفتم."
می دونستم ادامه این بحث بی فایده خواهد بود، مردی که در سن 38 سالگی اش می گوید نمی دانم! یعنی دیگر حس خاصی نسبت به من ندارد، بنابراین ادامه گفت و گو برای رسیدن به سوال های در ذهنم بی فایده بود! سعی کردم بتوانم بر خودم مسلط شوم و با خودم گفتم، رابطه مان که ناتمام ماند لااقل یک پایان خوب داشته باشد.!
در مورد نکات مثبت و منفی رفتارهایمان در رابطه قبلی حرف زدیم، از یکدیگر پوزش خواستیم و با آرزوهای خوب از یکدیگر برای همیشه جدا شدیم
نمی ,تو ,کرده ,حس ,رابطه ,گذشته ,بودیم اما ,گفت نمی ,نسبت به ,به من ,از یکدیگر
درباره این سایت